وقتی میرفت نفهمیدند چه کسی رفته اما وقتی برگشت فهمیدند کی برگشته! آنقدر خوب فهمیدند که نوبتی از تمرینات قهر کردند و قصهی دعوای کاپیتانی دوباره بر سر زبانها افتاد. ژنرال عاصی شد و اعلام کرد این تکه پارچه ارزش دعوا ندارد، تا همهشان کاسه کوزهها را جمع کنند و عقب بکشند.
بالاخره سکانس آخر به همان شکلی اجرا شد که از ابتدا هم مشخص بود. در حضور شماره 6، تکه پارچه را شماره 7 از شماره 8 تحویل گرفت و شماره 9 هم برای همهشان دست زد. البته... شماره یک هم از دور به بازوبندی نگاه میکرد که یک نیمفصل تمام آن را روی بازوی خودش حفظ کرده بود.
این داستان ادامه ندارد!